نفسم گرفت ازاین شهر - حبیب

نفسم گرفت ازاين شهر، در اين حصار بشکن
در اين حصار جادويي، روزگار بشکن
چو شقايق از دل سنگ برآر رايت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن
توکه ترجمان صبحي به ترنم و ترانه
لب زخم ديده بگشا، صف انتظار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سايه
تو به آذرخشي اين سايه ديوسار بشکن
زبرون کسي نيايد چو به ياري تو، ابنجا
تو ز خويشتن برون آ، سپه تتار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآيد آفتابي
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسراي تا که هستي که سرودن است بودن
به ترنمي دژ وحشت اين ديار بشکن





۲ نظر: