کاروان - غلامحسین بنان

همه شب نالم چون نی
که غمی دارم ، که غمی دارم ...
دل و جان بردی امّا
نشدی یارم ، یارم
با ما بودی ، بی ما رفتی ...

چون بوی گل به کجا رفتی
تنها ماندم ، تنها رفتی ...

چو کاروان رود ، فغانم از زمین ، بر آسمان رود
دور از یارم ، خون می بارم ...

فتادم از پا به ناتوانی ، اسیر عشقم ، چنان که دانی
رهایی از غم نمی توانم ، تو چاره ای کن ، که می توانی ...

گر ز دل بر آرم آهی
آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد ...

چو کاروان رود ، فغانم از زمین ، بر آسمان رود
دور از یارم ، خون می بارم ...

نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان ، سرو روان ، کز بر ما رفتی
از محفل ما ، چون دل ما ، سوی کجا رفتی ...

تنها ماندم، تنها رفتی ...

به کجایی غمگسار من ، فغان زار من بشنو باز آ ، باز آ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو باز آ
باز آ سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی
با قافله باد صبا رفتی
تنها ماندم ...
تنها رفتی ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر