مرد تنها - فرهاد

با صداي بي صدا
مثله يك كوه بلند
مثله يك خواب كوتاه
يه مرد بود يه مرد
با دستهاي فقير
با چشمهاي محروم
با پاهاي خسته
يه مرد بود يه مرد
شب با تابوت سياه
نشست توي چشمهاش
خاموش شد ستاره
افتاد روي خاك
سايه ش هم نميموند
هرگز پشت سرش
غمگين بود و خسته
تنهاي تنها
با لبهاي تشنه
به عكس يك چشمه
نرسيد تا ببينه
قطره, قطره, قطره ي آب, قطره ي آب
در شب بي طپش, اين طرف اون طرف

مي افتاد تا بشنوه صدا, صدا, صداي پا, صداي پا
صداي پا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر