شب بود بیابان بود - فریدون فرخزاد

شب بود بیابان بود زمستان بود
بوران بود سرمای فراوان بود
یارم در آغوشم هراسان بود
از سردی افسرده و بی‌جان بود
در فکر آن سیمین بر خوشگل
از جسم و جان خود بودم غافل
می کوشیدم بهرش از جان و دل
می بردمش با خود سوی منزل
گیسویش، از باد و باران گشته آشفته
در هر مویش گویی مروارید غلتان سفته
طی شد راه دشوار آخر بر من و یار
با بوسه‌ای گرمی به او دادم
با لبهای چون قند بر رویم زد لبخند
برد آن همه رنج و غم از یادم

۲ نظر: