کلاغها - منوچهر سخایی

غروبا كه ميشه روشن چراغا
ميان از مدرسه خونه كلاغا
ياد حرفاي اون روزت مي افتم
كه تا گفتي به جون و دل شنفتم
عجب غافل بودم من
اسير دل بودم من
اسير دل نبودم
اگه عاقل بودم من

يادت مياد به من گفتي چي كار كن
گفتي از مدرسه امروز فرار كن
فرار كردم من اون روز زنگ آخر
نرفتم مدرسه تا سال ديگر
عجب غافل بودم من
اسير دل بودم من
اسير دل نبودم
اگه عاقل بودم من

غروبه بر ميگردن باز كلاغا
به يادم باز مياد اون كوچه باغا
هنوز تو اون كوچه رو اون اقاقي
دلي كه كنده بوديم مونده باقي
دلي كه كنده بوديم مونده باقي
عجب غافل بودم من
اسير دل بودم من
اسير دل نبودم
اگه عاقل بودم من

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر