کاروان - عبدالحسین مختاباد

با کاروان تا ماه من محمل به محمل می رود
سرگشته از پی آه من، منزل به منزل می رود
اشکم به دامان می رود، آهم به کیهان می رود
دل از بر جان می رود، جان از پی دل می رود
محمل نشین ماه من، دلدار دلخواه من
از بخت گمراه من، رفت از برم ماه من
تا کی بگردم حکم ستاره، بینم به کامش شاید دوباره
با من بگویید ای ریگ صحرا، با من بگویید ای سنگ خارا
کین ره ندارد غم را کناره …
از داغت ای آیینه خون می جوشد از مینای دل
جان می طراود همچو می از چشم خون پالای دل
شب می خرامد بی طرب
دل می تپد با تاب و تب
اینک نوای پای شب
آنک نوای پای دل
ای دلبر عشوه گر، دلدار شیرین شکر
از بزم یاران سفر ،کردی چرا بی خبر
ما را نهادی، بی ما دریغا
تا چون سرآید هجر تو بر ما

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر