افسانه زندگی - عهدیه و عارف

بهار من گذشته عشقم افسانه گشته
ز بس در دوريش من خون دل خوردم خدايا
از اين بيگانگي دل خون شدم مردم خدايا
بهار من گذشته وفا افسانه گشته

اگر او نبود اميدي دگر ندارم
به جهان بجز او خيالي به سر ندارم
چه کنم چه کنم که از او خبر ندارم
خون شد به خدا اين دل ز دست غم ها

هر جا بوده من زير و رو کرده ام
به هر کجا من تو را جستجو کرده ام
با اين رنج و افسانه زندگي
من از خدايم تو را آرزو کرده ام

کنون که اين دل نشسته تنها
نمانده جز غم به سينه ما
چه شد آن محبت به دل هاي ما خدايا

کنون که اين دل نشسته تنها
نمانده جز غم به سينه ما
چه شد آن محبت به دل هاي ما خدايا

۱ نظر:

  1. man asheghe in ahangam, merC ke injast, tu avvalin natayeje searcham umad

    پاسخحذف